... من و دخترام ...

اينجا مينويسم از خاطرات خوشمون با هم ،از روزاى قشنگ بچه گى تون با هم

یه روز ...

اولین سریه عکساییه که تو آتلیه ازت انداختم فعلا همین و روتوش کردم میذارم  تا بعد مامان جونم جدیدا خیلی نفس نفس و دست و پا میزنی تا بغلت کنم  وقتی شیر میخوای خیلی ناز و لوس گریه میکنی و هی میگی مم عین پیشی اگه کل روزم خوابیده باشی به محض اینکه پاتو تو ماشین میزاری خوابت میبره به خاطر اینکه دستاتو شدیدا میخوری و دکی هلاکویی میگه پستونک بهتر از دست خوردنه و اگه حس مکیدنش الان تخلیه نشه ممکنه بعدها مشکل ساز بشه  منم  امروز هراسون از حرفای دکی رفتم داروخونه  یه پستونک برات خریدم اولش یه کم میک زدی و بعد اوق زدی و انداختی بیرون و دیگه هم هر کاری کردم نخوردی خدا نگهداره تو و همه ی نینیا باشه ...
13 بهمن 1390

سومین ماهگردت مبارک

سلام قشنگ مامانیش... امروز سه ماهت به سلامتی تموم شد و وارد ٤چهار ماه شدی و کم کم داری خانوم میشی... الان ساعت ١٢ شبه و باباییت داره راهت میبره آخه تو همون طور که قبلا هم گفتم عاشق بغل و راه رفتنی  تازگی ها یاد گرفتی جیغای کوتاه و ناز میکشی  منو باباییرو خوب میشناسی  حموم و دوست داری از لباس عوض کرن خوشت نمیاد خوش خنده ای و تا نگات میکنی میخندی وقتی رو زمینی تا از کنارت رد میشی ذوق میکنی با اشخاص تو تی وی درد دل میکنی ،تا از رو زمین بلندت دیگه هیچکیو نمیشناسی و تند تند اینطرف و اونطرف و نگاه میکنی اگه یه کم دیر بلندت کنی با لحن خاص خودت اولش غر میزنی  امروز وقتی داشتم باهات بازی میکردم برای اولین بار بلند بلند خندیدی چند روزی پیشم...
3 بهمن 1390

تولد تو عزیزترینم(خاطره زایمان)

سلام ، اومدم تا زیباترین و خاطره انگیزترین اتفاق زندگیم رو بنویسم... ساعت ٧ونیم صبح وقت سزارین داشتم ، استرس نداشتم  ...نمیدونم شب خوابیدم یکی دو ساعت یا کلا بیدار بودم یادم نیست!!!!! ساعت ٦ حامد و نفیسه (خواهرم) که شب پیش ما بود رو بیدار کردم و رفتیم بیمارستان ، به دکترم زنگ زدن تا بیاد ، حامد رفت بانک پول بگیره (آقای دقیقه ٩٠)، دکی زود اومد مامانمم اومد، رفتیم اتاق بستری ،لباس عمل پوشیدم ، ازم خون گرفتن و فشارمو گرفتن ،با مامانو نفیسه روبوسی کردم اما حامد هنوز نیومده بود...یه کم بغض داشتم...رو ویلچر نشستم و راهی اتاق عمل شدم... حامد اجازه داشت تو اتاق عمل باشه وقتی رو تخت عمل خوابیدم گفتم میخوام شوهرمم باشه ولی هنوز نیومده ...
18 دی 1390

تولد بابایی و 12 روزگی دخملی...

الان که دارم می نویسم کنار پاکترین و عزیزترین موجود زندگیم نشستم و دارم مینویسم ... آره من و حامد ١٢ روزه که مامان و بابا شدیم و دیروز تولد بابا حامد بود ... حامد جونم تولدت مبارک... الان دخترم خوابیده و مثل اون موقع ها که تو شکمم خودشو کش و قوس میداد داره خستگی در میکنه... گفتم اگه به دنیا بیاد چون جاش تو شیکمم خالی میشه خییلی دلتنگ میشم ولی حالا که خودش اومده میبینم که این جوری خییلیی بهتره چون میبینمش و عشقم صد برابر شده... دوست ندارم یه خط رو دستش بیوفته و وقتی باد گلو میزنه انگار دنیارو بهم دادن خییلیی هم بغلیه فقط عاشق اینه که بغلش کنی و راهش ببری ... دخترم شبیه خودمه و هر کی میبینش میگه نرگس کوچولو شده البته شاید به...
15 آبان 1390
1